صبح روز رفتن
مامان زهرا1:جیییییغ (بعد از مکالمه با زهرا در فرودگاه)
فاطمه:وای تا چند ساعت دیگه کره ایم
مرضیه:به نظرت رستوران خرچنگ میریم؟
زهرا2:معلومه که میریم برا مامانتم یه خرچنگ بزرک میاریم!
رزیتا:فکر نمیکنی تا برسیم ایران فاسد بشه؟(هه هه هه)
نسترن:به شما هیچ ربطی نداره
رژینا:ولشون کن بابا حتما فکر اونجاشم کردن!
توی کره در خانه گروهA:
مرضیه:یکم کوچیکه
زهرا1:بهتر از کنار خیابون نیست؟!!!
زهرا2:خیلی قشنگ ونقلیه
نسترن:راست میگه
فاطمه:اه خفه شید میخوام بکپم خستم
گروهF:
رژینا:اینجا افتضاحه!!نمیشه توش زندگی کرد!!
رمینا:حتی جای کیف آرایشیم هم نمیشه!
مینا:من به مامانم زنگ میزنم تا برامون خونه جور کنه
:قردا صبح
مرضبه:بچه ها،بچه ها،بچه ها......اِپاشید دیگه
زهرا1:هان چیه؟
مرضیه:می دونید خونه ی ما کجاست؟
نسترن:خب معلومه کره دیگه
.......مرضیه:نه خره خونه ی ما کنار
!فاطمه:خب بگو دیگه خستم کردی
مرضیه:حدس بزنید
زهرا2:من خوابم میاد
مرضیه:بی ذوقا خونه ی ما کنار خونه ی یه گروه خواننده کره ای خوشگله
آره؟ss501......ss....فاطمه:نکنه
مرضیه:آره میشناسیشون؟
زهرا1:حالا پسرن یا دختر؟
مرضیه:منحرف
نسترن:خب راست میگه نر یا ماده؟
فاطمه:خفه شید اونها خیلی معروفن تازه خوشگل وخوش صدا هم هستن
مرضیه:فاطمه داشتی میگفتی میشناسیشون؟
فاطمه:میدونی اونها چه قدر مشهورن؟
مرضیه:خب باشن مگه چیه؟زیاد روشون فکر نکنین ما فقط6ماه اینجاییم یادتون نره
زهرا2:خب فاطمه بیشتر راجب بهشون بگو
مرضیه:الان؟
زهرا1:خفه شو بابا فاطی بگو
شب همان روز
فاطی :وای چقدر خبرنگار
مرضیه:اه بسه دیگه مثل اونها که آدم ندیدن نرین هی دم پنجره
زهرا2:خفه شو
مرضیه:شما که تا حالا قیافشون رو هم ندیدین پس چرا هی رویاپردازی میکنین؟
نسترن:کاملا باهات موافقم
مرضیه:هی تو هم مثل اونها عاشقی این کاملا واضحه
نسترن:نخیرم من از مرد جماعت خوشم نمیاد
مرضیه:آررررررره معلومه
زهرا1:بیا نسترن جون اون آدم نیست بیا تو جمع ما شریک شو
نسترن:باشه
مرضیه:دیدی گفتم
فردا صبح
مرضیه:بچه ها بیاید بریم بیرون یکم این اطرافو یاد بگیریم
زهرا2:موافقم از دبل اس هم امضا بگیریم
مرضیه:غلط کردم اصلا بیرون نمیریم
زهرا1:خب ما میریم مرضیه:چی؟پس منم میام
در بیرون
مرضیه:بچه ها بیاید این لباسو بخریم؟
فاطمه:نه میریم کاغذ وخودکار میخریم آخه برا امضا لازمه منم یادم رقت بیارم
زهرا2:منم باهات میام
واون سه تا اون طرف بازار
مرضیه:وای کتاب!من میخوام یکی از اینارو بخرم
زهرا1:وای چه همستر قشنگی آخی گوگولی
نسترن:منم کتاب میخوام
توی مغازه
مرضیه:من اینو با این همینطور اینو اینو اینا رو میخوام
زهرا2:کی میرسیم خونه؟
فاطمه:مرضیه کجاست؟
نسترن:پشت سرمونه با اون همه کتاب عین احمقا داره میاد مگه نه؟
بعد از چند دقیقه
زهرا2:ما گم شدیم
فاطمه:نه...نه...چی؟ مطمئنی؟ اه امکان نداره میخواستم امضا بگیرم
نسترن:باید آدرسو بپرسیم
زهرا1:اما ما که آدرس خونمون رو نداریم
نسترن:مرضیه همیشه یه نقشه با خودش میاره
زهرا2:اما حالا خود مرضیه هم نیست فک کنم گم شده
فاطمه:مرضیه خدا خفت کنه آخه تو کجایی؟
زهرا1:فهمیدم میریم یه نقشه میخریم
نسترن:آره فکر خوبیه
اما مرضیه
مرضیه:وای خدا پس این بچه ها کوشن؟من کجام؟نکنه دارم راهو اشتباهی میرم
در راه میخوره به یه پسر
مرضیه:من واقعا معذرت میخوام نمی خواستم اینجوری بشه
هیون:اشکالی نداره میخواید کمکتون کنم؟
مرضیه:نه....نه خودم جمعشون میکنم ممنون
هیون:خواهش میکنم پس بابای
مرضیه:واااای نمیتونم ببینم بهتره از پسره کمک بخوام این بهترین راهه .....ببخشیدم میشه به من کمک کنید آخه نمیتونم ببینم
هیون:آ...بله وشروع به جمع کردن کتاب ها میکند
هیون:بشین
مرضیه:چی؟ کجا بشینم؟
هیون:ظاهرا چشمات خیلی ضعیفه .بشین تو ماشین
چرا باید بشینم؟مرضیه:چی؟ تو ماشین شما؟
هیون:پس خودت برو دیگه
مرضیه:اما
هیون:تومال اینجا نیستی؟
مرضیه:انقدر ضایع کره ای صحبت میکنم؟
هیون:نه نه....چون از رفتارت پیداست واینکه منو نمیشناسی
مرضیه:چرا باید بشناسم؟
هیون:تا صبح یخوای اینجا وایسب؟ خب بشین دیگه
مرضیه:آخه
هیون:نترس کاری باهات ندارم
مرضیه:مگه قرار بود کاری داشته باشی؟
هیون:برو بابا اصلا چرا کمک خواستی؟
مرضیه:خب عینک من شکسته نمیتونم ببینم
هیون:پس همین جا واستا تا من برگردم راستی عینکتا بده
مرضیه:چی با عینک من چیکار داری؟
هیون:کاریش ندارم بده
مرضیه:مگه قراره کاریش داشته باشی
هیون:من رفتم
مرضیه:نه صبر کن
هیون رفته بود
مرضیه:اهههههههه اصلا من چرا باید عینکی باشم؟
اون چهارتا
نسترن:هی خونه رو پیدا کردیم
فاطمه:چرا چراغا خاموشن؟
زهرا1:مرضیه هنوز برنگشته
زهرا2:حتما رفته کتاب بخره بیاید ما بریم اون هم میاد
اینم قسمت دوم
نظر؟
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:چون كه تنها بايد بنويسم ادامشا نوشتي؟ياباز دوباره خودم بايد بنويسم؟
[ یک شنبه 12 خرداد 1392برچسب:,
] [ 11:13 ] [ zahra ][