قسمت دوم
قسمت دوم

صبح روز رفتن

مامان زهرا1:جیییییغ (بعد از مکالمه با زهرا در فرودگاه)

فاطمه:وای تا چند ساعت دیگه کره ایم

مرضیه:به نظرت رستوران خرچنگ میریم؟

زهرا2:معلومه که میریم برا مامانتم یه خرچنگ بزرک میاریم!

رزیتا:فکر نمیکنی تا برسیم ایران فاسد بشه؟(هه هه هه)

نسترن:به شما هیچ ربطی نداره

رژینا:ولشون کن بابا حتما فکر اونجاشم کردن!

توی کره در خانه گروهA:

مرضیه:یکم کوچیکه

زهرا1:بهتر از کنار خیابون نیست؟!!!

زهرا2:خیلی قشنگ ونقلیه

نسترن:راست میگه

فاطمه:اه خفه شید میخوام بکپم خستم

گروهF:

رژینا:اینجا افتضاحه!!نمیشه توش زندگی کرد!!

رمینا:حتی جای کیف آرایشیم هم نمیشه!

مینا:من به مامانم زنگ میزنم تا برامون خونه جور کنه

:قردا صبح

مرضبه:بچه ها،بچه ها،بچه ها......اِپاشید دیگه

زهرا1:هان چیه؟

مرضیه:می دونید خونه ی ما کجاست؟

نسترن:خب معلومه کره دیگه 

.......مرضیه:نه خره خونه ی ما کنار 

!فاطمه:خب بگو دیگه خستم کردی

مرضیه:حدس بزنید

زهرا2:من خوابم میاد

مرضیه:بی ذوقا خونه ی ما کنار خونه ی یه گروه خواننده کره ای خوشگله

آره؟ss501......ss....فاطمه:نکنه

مرضیه:آره میشناسیشون؟

زهرا1:حالا پسرن یا دختر؟

مرضیه:منحرف

نسترن:خب راست میگه نر یا ماده؟

فاطمه:خفه شید اونها خیلی معروفن تازه خوشگل وخوش صدا هم هستن

مرضیه:فاطمه داشتی میگفتی میشناسیشون؟

فاطمه:میدونی اونها چه قدر مشهورن؟

مرضیه:خب باشن مگه چیه؟زیاد روشون فکر نکنین ما فقط6ماه اینجاییم یادتون نره

زهرا2:خب فاطمه بیشتر راجب بهشون بگو

مرضیه:الان؟

زهرا1:خفه شو بابا فاطی بگو

شب همان روز

فاطی :وای چقدر خبرنگار

مرضیه:اه بسه دیگه مثل اونها که آدم ندیدن نرین هی دم پنجره

زهرا2:خفه شو

مرضیه:شما که تا حالا قیافشون رو هم ندیدین پس چرا هی رویاپردازی میکنین؟

نسترن:کاملا باهات موافقم

مرضیه:هی تو هم مثل اونها عاشقی این کاملا واضحه

نسترن:نخیرم من از مرد جماعت خوشم نمیاد

مرضیه:آررررررره معلومه

زهرا1:بیا نسترن جون اون آدم نیست بیا تو جمع ما شریک شو

نسترن:باشه

مرضیه:دیدی گفتم

فردا صبح

مرضیه:بچه ها بیاید بریم بیرون یکم این اطرافو یاد بگیریم

زهرا2:موافقم از دبل اس هم امضا بگیریم

مرضیه:غلط کردم اصلا بیرون نمیریم

زهرا1:خب ما میریم مرضیه:چی؟پس منم میام

در بیرون

مرضیه:بچه ها بیاید این لباسو بخریم؟

فاطمه:نه میریم کاغذ وخودکار میخریم آخه برا امضا لازمه منم یادم رقت بیارم

زهرا2:منم باهات میام

واون سه تا اون طرف بازار

مرضیه:وای کتاب!من میخوام یکی از اینارو بخرم

زهرا1:وای چه همستر قشنگی آخی گوگولی

نسترن:منم کتاب میخوام

توی مغازه

مرضیه:من اینو با این همینطور اینو اینو اینا رو میخوام

زهرا2:کی میرسیم خونه؟

فاطمه:مرضیه کجاست؟

نسترن:پشت سرمونه با اون همه کتاب عین احمقا داره میاد مگه نه؟

بعد از چند دقیقه

زهرا2:ما گم شدیم

فاطمه:نه...نه...چی؟ مطمئنی؟ اه امکان نداره میخواستم امضا بگیرم

نسترن:باید آدرسو بپرسیم

زهرا1:اما ما که آدرس خونمون رو نداریم

نسترن:مرضیه همیشه یه نقشه با خودش میاره

زهرا2:اما حالا خود مرضیه هم نیست فک کنم گم شده

فاطمه:مرضیه خدا خفت کنه آخه تو کجایی؟

زهرا1:فهمیدم میریم یه نقشه میخریم

نسترن:آره فکر خوبیه

اما مرضیه

مرضیه:وای خدا پس این بچه ها کوشن؟من کجام؟نکنه دارم راهو اشتباهی میرم

در راه میخوره به یه پسر

مرضیه:من واقعا معذرت میخوام نمی خواستم اینجوری بشه

هیون:اشکالی نداره میخواید کمکتون کنم؟

مرضیه:نه....نه خودم جمعشون میکنم ممنون

هیون:خواهش میکنم پس بابای

مرضیه:واااای نمیتونم ببینم بهتره از پسره کمک بخوام این بهترین راهه .....ببخشیدم میشه به من کمک کنید آخه نمیتونم ببینم

هیون:آ...بله   وشروع به جمع کردن کتاب ها میکند

هیون:بشین

مرضیه:چی؟ کجا بشینم؟

هیون:ظاهرا چشمات خیلی ضعیفه .بشین تو ماشین

چرا باید بشینم؟مرضیه:چی؟ تو ماشین شما؟

هیون:پس خودت برو دیگه

مرضیه:اما

هیون:تومال اینجا نیستی؟

مرضیه:انقدر ضایع کره ای صحبت میکنم؟

هیون:نه نه....چون از رفتارت پیداست واینکه منو نمیشناسی

مرضیه:چرا باید بشناسم؟

هیون:تا صبح یخوای اینجا وایسب؟ خب بشین دیگه

مرضیه:آخه

هیون:نترس کاری باهات ندارم

مرضیه:مگه قرار بود کاری داشته باشی؟

هیون:برو بابا اصلا چرا کمک خواستی؟

مرضیه:خب عینک من شکسته نمیتونم ببینم

هیون:پس همین جا واستا تا من برگردم راستی عینکتا بده

مرضیه:چی با عینک من چیکار داری؟

هیون:کاریش ندارم بده

مرضیه:مگه قراره کاریش داشته باشی

هیون:من رفتم

مرضیه:نه صبر کن

هیون رفته بود

مرضیه:اهههههههه اصلا من چرا باید عینکی باشم؟

اون چهارتا

نسترن:هی خونه رو پیدا کردیم

فاطمه:چرا چراغا خاموشن؟

زهرا1:مرضیه هنوز برنگشته

زهرا2:حتما رفته کتاب بخره بیاید ما بریم اون هم میاد

 

 

 

 

 

 

 

اینم قسمت دوم

نظر؟

 


نظرات شما عزیزان:

goli
ساعت11:04---15 خرداد 1392
چراهمیشه اینقدرخلاصه مینویسی؟
پاسخ:چون كه تنها بايد بنويسم ادامشا نوشتي؟ياباز دوباره خودم بايد بنويسم؟


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

[ یک شنبه 12 خرداد 1392برچسب:,

] [ 11:13 ] [ zahra ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه